جدول جو
جدول جو

معنی پیه خواه - جستجوی لغت در جدول جو

پیه خواه
(اَ خَ)
شحم. آزمند پیه
لغت نامه دهخدا
پیه خواه
آزمند پیه
تصویری از پیه خواه
تصویر پیه خواه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کینه خواه
تصویر کینه خواه
انتقام جو، کسی که به دنبال انتقام است، کینه جو، کینه کش، پرکین، کینه ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک خواه
تصویر نیک خواه
کسی که خوبی و خوشی دیگری را بخواهد، برای مثال نیک خواهان دهند پند ولیک / نیک بختان بوند پندپذیر ( کلیله و دمنه - ١١٢)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش خوان
تصویر پیش خوان
کسی که در مجلس وعظ یا روضه خوانی چیزی بخواند
فرهنگ فارسی عمید
ثربیه، (مهذب الاسماء)، پیه با، رجوع به پیه با شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ خوَ / خُ رَ / رِ)
خرزهره. رجوع به خرزهره شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
نیکخواه. خواهندۀ نیکی و بهی. آنکه نیکی کسان خواهد
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ نِ)
نکوخواه. نیکوخواه. خیراندیش. خیرخواه. که خیر و صلاح دیگران خواهد. که خواهان نیکی و سعادت دیگران است. مشفق. دوستدار. مهربان. مقابل بدخواه:
ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
گزیتش بدادند شاهان همه
به پیش دل نیک خواهان همه.
دقیقی.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
ز بدخواه و از مردم نیک خواه.
فردوسی.
سپینود را گفت بهرام شاه
که دانم که هستی مرا نیک خواه.
فردوسی.
شما یک به یک نیک خواه منید
برآیین فرمان و راه منید.
فردوسی.
همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه.
فرخی.
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
وآن کیست کو به جان نبود نیک خواه تو.
فرخی.
ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین
به دهر آنکه بود نیک خواه او شادان.
فرخی.
فلاطوس برگشت و آمد به راه
بر حجرۀ وامق نیک خواه.
عنصری.
بدان کسی که بود نیک خواه او ایزد
اگر کسی بد خواهد بدو رسد خذلان.
عنصری.
ستاره رهنمای کام او باد
زمانه نیک خواه نام او باد.
فخرالدین اسعد.
تو دانی که پیش فریدون شاه
من از دل یکی بنده ام نیک خواه.
اسدی.
چشم بندگان و نیک خواهان بدین روزگار فرخنده روشن داراد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 4). حرمان آن است که نیک خواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه).
نگفته ست شمعون به جز نیک شاه
من از دل یکی بنده ام نیک خواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اطلاقت گشاده چشم مانده
به گیتی هرکه او را نیک خواه است.
مسعودسعد.
شادی و خرمی کن کامروز در جهان
شادی و خرمی است دل نیک خواه را.
مسعودسعد.
او را وزیری بود مسلمان ونیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187).
نیک خواهان ترا سالاسال
همه روز است به دیدار تو عید.
سوزنی.
بدان که نیک سگال است و نیک خواه دلش
زمانه هست ورانیک خواه و نیک سگال.
سوزنی.
سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست
چون نیک خواه دولت شاه معظمی.
سوزنی.
خصوص آن وارث اعمال شاهان
نظرگاه دعای نیک خواهان.
نظامی.
نیک خواهانم نصیحت می کنند
خشت بر دریا زدن بی حاصل است.
سعدی.
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیک از زن بد خدا را پناه.
سعدی.
چنین خواهم ای نامور پادشاه
که باشند خلقت همه نیک خواه.
سعدی.
صف نشینان نیک خواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام.
حافظ.
دمی با نیک خواهان متفق باش.
حافظ.
آنجا که بی تفاوتی وسع رحمت است
بدخواه انفعال دهد نیک خواه را.
نظیری (از آنندراج).
، بامروت. باوفا. صدیق. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود.
، به معنی بدکار هم مستعمل است. (آنندراج).
- نیک خواه شدن، دوست شدن. دوستدار شدن. هواخواه شدن. مرید و معتقد گشتن:
به سغد اندرون بود یک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه.
فردوسی.
از آن پس که گسترده شد دست شاه
سراسر جهان شد ورا نیک خواه.
فردوسی.
که باشی نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را شود نیک خواه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ پَرْ وَ)
وطنخواه. میهن دوست. میهن پرست. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
بدخواه و بداندیش و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). منتقم. خونخواه. آخذ ثار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتقام جو:
خبرشد به ترکان که آمد سپاه
جهانجوی کیخسرو کینه خواه.
فردوسی.
همان مادرم را ز پرده به راه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه.
فردوسی.
برفتیم از ایران چنان کینه خواه
بدین مایه لشکر به فرمان شاه.
فردوسی.
هر آن کینه خواهی که پیش تو آمد
سیه کرد بر سوک او جامه مادر.
فرخی.
بدین زاری بکشتستند شاهی
ز لشکر نیست او را کینه خواهی.
(ویس ورامین).
بیامد به خون پسر کینه خواه
برآویخت با پهلوان سپاه.
اسدی.
وز آن سو جهان پهلوان سپاه
بیامد به یک منزلی کینه خواه.
اسدی.
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاورزمین با درفش سیاه.
اسدی.
اگر از پی باژ شاه آمدی
به فرمان او کینه خواه آمدی.
اسدی.
خالی ز تو چشم کینه خواهان
دور از سر تو کمند شاهان.
نظامی.
از آن رایت آن بود مقصود شاه
که رایت ز رایت بود کینه خواه.
نظامی.
نخسبم نیاسایم از هیچ راه
مگر کینه بستانم از کینه خواه.
نظامی.
، جنگجو. دلیر. دلاور. جنگاور:
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه.
فردوسی.
همه نامجوی و همه کینه خواه
به افسون نگردند از این رزمگاه.
فردوسی.
چو آن نامداران توران سپاه
کشیدند آن لشکر کینه خواه.
فردوسی.
چو پیدا شود کینه خواهی سترگ
که باشد قوی با سپاهی بزرگ.
اسدی.
دگرکینه خواهی درآمد به جنگ
فلک هم درآورد پایش به سنگ.
نظامی.
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش سوی روم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ کُ)
کین خواهنده. انتقام جوینده. (فرهنگ فارسی معین). انتقام گیرنده. کینه جو. انتقام کشنده:
وگر خون اورا بریزی به دست
که کین خواه او در جهان ایزد است.
فردوسی.
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه.
نظامی.
رجوع به کین خواستن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَر / خُر)
عیب خواهنده. آنکه عیب و نقص دیگران را طلب کند:
تو این آب روشن مگردان سیاه
که عیب آورد برتو بر عیب خواه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ طَب ب)
که پیچ خورد. که بتابد. که قابلیت انعطاف داشته باشد. که تواند خمید. که توانش خمانید
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ /شِ خوا / خا)
ملج. رجوع به ملج شود
لغت نامه دهخدا
آنکه خیر دیگران خواهد: نیکو خواه نکو خواه خیر خواه: مقابل بد خواه: (بنده منخ 000 از اندیشه دل تو آگاهم و جرم ترا آمرزگار ترا نیکخواهم 0)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین خواه
تصویر کین خواه
انتقام جوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کینه خواه
تصویر کینه خواه
انتقام جوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیر خواه
تصویر غیر خواه
آنکه سود دیگران را بر سود خویش مقدم دارد مقابل خودخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچ خوار
تصویر پیچ خوار
آنکه پیچ خورد، آنکه قابلیت انعطاف داشته باشد آنکه تواند خمید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر خواه
تصویر پر خواه
پر آز حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی خوره
تصویر پی خوره
خر زهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشه خوار
تصویر پشه خوار
ملج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیر خواه
تصویر خیر خواه
نیکخواه هخ آنکه نیکی دیگران را خواهد خیراندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیه وا
تصویر پیه وا
آشی که پیه در آن کنند: ثربیه پیه با
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش خوان
تصویر پیش خوان
کسی که در مجلس تازه واردان را معرفی می کند، کسی که پیش از وعظ و روضه خوانی، مجلس را با روضه خواندن آماده می کند، پامنبری
فرهنگ فارسی معین
انتقام جو، کین توز، کین خواه، کینه توز، کینه جو
فرهنگ واژه مترادف متضاد